کسی که کارش ستم کردن است، ستم کننده، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
کسی که کارش ستم کردن است، ستم کننده، سِتَمگَر، ظالِم، بیدادگَر، جَبّار، گُرداس، جائِر، سِتَم کیش، ظُلم پیشِه، جَفا پیشِه، جان آزار، جایِر، جَفاجو، جَفاگَر، دُژآگاه، مَردِم گَزا، پُر جَفا، پُر جُوْرْ، اِستَمگَر
مظلوم. (آنندراج) : بعهد او چو ستمکاره مر ستم کش را ستم کشنده ستمکاره را کند پر و بال. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 249). نی چون من هست در همه عالم ستم کشی نی چون تو هست در همه گیتی ستمگری. خاقانی. مزن آتش درین جان ستمکش رها کن خانه ای از بهر آتش. نظامی. عطار از غم تو زحمت کشید عمری گر بر من ستمکش زحمت کنی توانی. عطار. ستمکش گر آهی برآرد ز دل زند سوز او شعله در آب و گل. سعدی
مظلوم. (آنندراج) : بعهد او چو ستمکاره مر ستم کش را ستم کشنده ستمکاره را کند پر و بال. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 249). نی چون من هست در همه عالم ستم کشی نی چون تو هست در همه گیتی ستمگری. خاقانی. مزن آتش درین جان ستمکش رها کن خانه ای از بهر آتش. نظامی. عطار از غم تو زحمت کشید عمری گر بر من ستمکش زحمت کنی توانی. عطار. ستمکش گر آهی برآرد ز دل زند سوز او شعله در آب و گل. سعدی
ظالم. (شرفنامه). متعدی و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر. ستمگار. غشوم. (منتهی الارب) (ملخص اللغات). جائر. (منتهی الارب) (دهار). باغی. (ربنجنی) : تا روز پدید آید و آسایش گیرد زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره. خسروانی (از لغت فرس اسدی ص 438). ستمکاران و جباران بپوشیدنداز بیمت همه سرها بچادرها همه رخها بمعجرها. منوچهری. از ستمکاران بگیر وبا نکوکاران بخور با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز. منوچهری. روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که از این ستمکاران داد مظلومان بستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). و متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). گرگ درّنده گر چه کشتنی است بهتر از مردم ستمکار است. ناصرخسرو. آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید این را نپسندد ستم از هیچ ستمکار. مسعودسعد. شما رااز جور این... جان ستان ستمکار برهانم. (کلیله و دمنه). کردم با او چنانکه با من کردند باشد مرد ستم رسیده ستمکار. سوزنی. ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان. خاقانی. گهی با بخت گفتی ای ستمکار نکردی تا تویی زین زشت تر کار. نظامی. ستم با مذهب دولت روا نیست که دولت با ستمکار آشنا نیست. نظامی. شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران. (گلستان). نماند ستمکار بد روزگار بماند بر او لعنت کردگار. سعدی (گلستان)
ظالم. (شرفنامه). متعدی و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر. ستمگار. غشوم. (منتهی الارب) (ملخص اللغات). جائر. (منتهی الارب) (دهار). باغی. (ربنجنی) : تا روز پدید آید و آسایش گیرد زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره. خسروانی (از لغت فرس اسدی ص 438). ستمکاران و جباران بپوشیدنداز بیمت همه سرها بچادرها همه رخها بمعجرها. منوچهری. از ستمکاران بگیر وبا نکوکاران بخور با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز. منوچهری. روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که از این ستمکاران داد مظلومان بستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). و متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). گرگ درّنده گر چه کشتنی است بهتر از مردم ستمکار است. ناصرخسرو. آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید این را نپسندد ستم از هیچ ستمکار. مسعودسعد. شما رااز جور این... جان ستان ستمکار برهانم. (کلیله و دمنه). کردم با او چنانکه با من کردند باشد مرد ستم رسیده ستمکار. سوزنی. ما بارگه ِ دادیم این رفت ستم بر ما بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان. خاقانی. گهی با بخت گفتی ای ستمکار نکردی تا تویی زین زشت تر کار. نظامی. ستم با مذهب دولت روا نیست که دولت با ستمکار آشنا نیست. نظامی. شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران. (گلستان). نماند ستمکار بد روزگار بماند بر او لعنت کردگار. سعدی (گلستان)
آنکه کار او ستم باشد. جابر. ظالم: یکی بانگ برزد به بیدادگر که باش ای ستمگار پرخاشخر. فردوسی. و متغلبان را که ستمگار بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی). ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستم. ناصرخسرو. یک گل نروید ار ننهد گل را دست هزارخار ستمگارش. ناصرخسرو. نشگفت که مقهور شد آن لشکر مخذول مقهور شود لشکر سلطان ستمگار. معزی. از گل جمالش بجز خار نمی بینم بس جبار و ستمگار افتاده ست. (سندبادنامه ص 190). نماندستمگار بدروزگار بماند بر او لعنت کردگار. سعدی (بوستان). رجوع به ستمکار شود
آنکه کار او ستم باشد. جابر. ظالم: یکی بانگ برزد به بیدادگر که باش ای ستمگار پرخاشخر. فردوسی. و متغلبان را که ستمگار بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی). ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستم. ناصرخسرو. یک گل نروید ار ننهد گل را دست هزارخار ستمگارش. ناصرخسرو. نشگفت که مقهور شد آن لشکر مخذول مقهور شود لشکر سلطان ستمگار. معزی. از گل جمالش بجز خار نمی بینم بس جبار و ستمگار افتاده ست. (سندبادنامه ص 190). نماندستمگار بدروزگار بماند بر او لعنت کردگار. سعدی (بوستان). رجوع به ستمکار شود
سپتامبر: استهل هلاله (هلال جمادی الاّخر) لیله الاحد التاسع من شهر سبتمبر العجمی. (ابن جبیر). لیله الاربعاء و الحادی و العشرون من شهر سبتمبر. (رحلۀ ابن جبیر). رجوع به سپتامبر شود
سپتامبر: استهل هلاله (هلال جمادی الاَّخر) لیله الاحد التاسع من شهر سبتمبر العجمی. (ابن جبیر). لیله الاربعاء و الحادی و العشرون من شهر سبتمبر. (رحلۀ ابن جبیر). رجوع به سپتامبر شود
کسی که یاسمن در بر و آغوش گرفته و بوی خوش از وی برآید. (ناظم الاطباء) ، کسی که بر او بوی سمن دهد، خوشبو. معطر: سمن بر ویس کرده دیده خونبار زمان هم رنگ خون آلود دینار. (ویس و رامین). سمن بر بسر اندر آورد خم سوی کاخ شد شادنزدیک جم. اسدی. تا بجهان خوشی است و کشی ای صدر خوش زی و کش با سمن بران خوش و کش. سوزنی. پرده بر روی سپیدان سمن بر ببرید ساخت از پشت سیاهان اغر بگشائید. خاقانی. صعب تغابنی بود حور حریر سینه را لاف زنی خارپشت از صفت سمن بری. خاقانی. کنیز کاروان بیرون شد از در برون برد آنچه فرمود آن سمن بر. نظامی. سمن بر غافل از نظارۀ شاه که سنبل بسته بد بر نرگسش راه. نظامی
کسی که یاسمن در بر و آغوش گرفته و بوی خوش از وی برآید. (ناظم الاطباء) ، کسی که بر او بوی سمن دهد، خوشبو. معطر: سمن بر ویس کرده دیده خونبار زمان هم رنگ خون آلود دینار. (ویس و رامین). سمن بر بسر اندر آورد خم سوی کاخ شد شادنزدیک جم. اسدی. تا بجهان خوشی است و کشی ای صدر خوش زی و کش با سمن بران خوش و کش. سوزنی. پرده بر روی سپیدان سمن بر ببرید ساخت از پشت سیاهان اغر بگشائید. خاقانی. صعب تغابنی بود حور حریر سینه را لاف زنی خارپشت از صفت سمن بری. خاقانی. کنیز کاروان بیرون شد از در برون برد آنچه فرمود آن سمن بر. نظامی. سمن بر غافل از نظارۀ شاه که سنبل بسته بد بر نرگسش راه. نظامی
درختی را گویند که یکسال بار آورد و یکسال نیاورد. (برهان) (آنندراج). در شعوری آمده است: سال بر، درختی است که یکسال میوه دارد و سالی ندارد. این حالت در درخت زیتون بغایت ظاهر است. سالی زیتون دارد و آن را حمل گویند و سالی ندارد و آن را محل گویند. (شعوری ج 1 ص 59)
درختی را گویند که یکسال بار آورد و یکسال نیاورد. (برهان) (آنندراج). در شعوری آمده است: سال بر، درختی است که یکسال میوه دارد و سالی ندارد. این حالت در درخت زیتون بغایت ظاهر است. سالی زیتون دارد و آن را حمل گویند و سالی ندارد و آن را محل گویند. (شعوری ج 1 ص 59)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دارای 290 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دارای 290 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
همان رستم است که پهلوانی است معروف. (آنندراج) : میان بتکده استاده و سلیح بچنگ چو روز جنگ میان مصاف رستم زر. فرخی. میران نامدارند این بندگان سلطان هر یک چو حاتم طی هر یک چو رستم زر. امیرمعزی (از آنندراج). یکی به تیر فکندن بسان آرش نیو یکی به درع دریدن بسان رستم زر. قطران. و رجوع به رستم و رستم دستان و رستم زال شود
همان رستم است که پهلوانی است معروف. (آنندراج) : میان بتکده استاده و سلیح بچنگ چو روز جنگ میان مصاف رستم زر. فرخی. میران نامدارند این بندگان سلطان هر یک چو حاتم طی هر یک چو رستم زر. امیرمعزی (از آنندراج). یکی به تیر فکندن بسان آرش نیو یکی به درع دریدن بسان رستم زر. قطران. و رجوع به رستم و رستم دستان و رستم زال شود
از برف صورت پهلوانی سازند که پرهیبت باشد. (از آنندراج) (غیاث اللغات). پهلوان برفی. کنایت از چیزی بظاهر مهم و در باطن پوچ و بی ارزش، برف بی اندازه زیاد. (ناظم الاطباء) ، مردم سهمناک و بدهیأت. (ناظم الاطباء)
از برف صورت پهلوانی سازند که پرهیبت باشد. (از آنندراج) (غیاث اللغات). پهلوان برفی. کنایت از چیزی بظاهر مهم و در باطن پوچ و بی ارزش، برف بی اندازه زیاد. (ناظم الاطباء) ، مردم سهمناک و بدهیأت. (ناظم الاطباء)
ستم کشیدن. انظلام: خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم. سعدی (طیبات). اگر بینوایی برم ور ستم گرم عاقبت خیر باشد چه غم. سعدی (بوستان)
ستم کشیدن. انظلام: خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم. سعدی (طیبات). اگر بینوایی برم ور ستم گرم عاقبت خیر باشد چه غم. سعدی (بوستان)